انتشارات علمی فرهنگی منتشر کرد: میخواستم بپیچم توی کوچهی اصلی که یکهو خوردم به یک چیزی و نایلون داروها از دستم افتاد. میخواستم خم شوم و از زمین بردارمشان که نگاهم قفل شد روی صورت یکی از آنها. همیشه همین است؛ وقتی از چیزی میترسی همان موقع میآید سراغت. یک لحظه انگار تمام ساعتها خوابشان رفت و سرجای ایشان ایستادند. خیره شده بودیم به هم. با این فرق که من فقط صورتش را نگاه میکردم و او داشت از انگشت شست پا تا کلهام را بررسی میکرد. چشمهایش قهوهای بودند و دندانهای جلوییاش زرد. روی ابروی سمت چپش جای بخیه بود؛ که یعنی باید حسابی حواسم را جمع کنم . میترسیدم خم شوم. از این دیوانهها هرچی فکر کنید برمیآمد. آدامسش را تف کرد توی جوی و گفت: «چاقال چته؟»
کلیه حقوق این وبسایت برای گالری کتاب پدربزرگ محفوظ می باشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.