معرفی کتاب مرگ در ونیز اثر توماس مان
توماس مان در روز ۶ ژوئن ۱۸۷۵ در شهر لوبک آلمان متولد شد. پدر او، بازرگان غلات بود که بعدها به مقام سناتوری شهر لوبک هم رسید. توماس از جانب مادر، یک رگه ی پرتغالی داشت. تحصیلاتش را تا ۱۹ سالگی در لوبک گذراند و پس از مرگ پدرش همراه خانواده اش راهی مونیخ شد. در آنجا وارد یک شرکت بیمه شد و توانست نخستین اثر خود، افتاده ها، را به پایان برساند. در همان زمان، وارد دانشگاه مونیخ شد و رشته های تاریخ و ادبیات و اقتصاد سیاسی را دنبال کرد.در سال ۱۸۹۷ همراه برادرش به رم رفت و در همان سال کتاب بودنبروک ها را آغاز کرد که در سال ۱۹۰۱ توانست آن را چاپ برساند و شهرت زیادی کسب کند. در سال ۱۹۰۵ با خانم کاتیا پرینگسهایم، دختر یکی از استادان دانشگاه مونیخ ازدواج کرد.در سال ۱۹۲۹، جایزه ی نوبل ادبیات به او اهدا شد. او نخستین آلمانی بود که این جایزه را به دست آورد.در سال ۱۹۵۲ در روستای کوچک ارلباخ در نزدیکی شهر زوریخ ساکن شد و تا آخر عمر را همان جا گذرانید. وی سرانجام در روز ۱۲ اوت ۱۹۵۵ در پایان یک بیماری چندروزه و بر اثر عارضه ی قلبی در بیمارستان شهر زوریخ در میان جمعی از نزدیکانش درگذشت. دو ماه پیش از آن، هشتادمین سال تولدش را جشن گرفته بود و سراسر اروپا با این مناسبت از او تجلیل کردند
کتاب مرگ در ونیز درباره گوستاو فون آشنباخ، نویسنده ای سالخورده، آلمانی و نمونه ی کامل انسانی باوقار، با نظم و انظباطی موشکافانه است. او که بسیار عقل گرا و وظیفه محور است، عقیده دارد که هنر واقعی تنها از طریق ضدیت با امیال و هوس های مخرب و ضعف های جسمانی به وجود می آید. زمانی که فکر سفر، ذهن آشنباخ را به خود مشغول می سازد، به خود می گوید که ممکن است الهامات هنری، با عوض شدن آب و هوا به سراغ او بیایند. سفر آشنباخ به ونیز، اولین زیاده روی و افراطی است که طی سال ها انجام می دهد؛ این سفر، نشان گر شروع دوران افول اوست. آشنباخ به اتمسفر لطیف و قایق های ونیزی این اجازه را می دهد تا او را به حالت آرامش مطلق برسانند. او در هتل محل اقامت خود، پسر چهارده ساله ی بسیار زیبایی به نام تادزیو را می بیند. این پسر لهستانی به همراه مادر، خواهر و معلم خانگی اش به ونیز آمده است. در ابتدا، علاقه ی آشنباخ به پسر، کاملا زیبایی شناسانه است؛ حداقل او این چنین به خودش می گوید. با این حال، آشنباخ خیلی زود، عشقی شدید و وسواس گونه به پسرک را در خود احساس می کند، اگرچه این دو هیچ وقت برخورد مستقیمی با هم نداشته اند. نویسنده ی اثر، توماس مان، درباره ی این رمان گفته است: این، داستان شهوتی جهنمی است، اما مشکلی که ذهنم را بسیار درگیر خود کرده بود، مسئله ی شرافت و شأن هنرمند است.
اقتباسی از این کتاب توسط کارگردان بزرگ سینمای جهان جناب ویسکونتی نیز صورت گرفته است
قسمت هایی از کتاب مرگ در ونیز
“آغاز ماه مه بود، و پس از هفته ها سرما و بارندگی، تابستانی زودرس از راه رسیده بود. باغ انگلیسی، با آن که هنوز برگ نو به تن داشت، هوای گرفته اش یادآور ماه اوت بود و در ضلع نزدیک شهر از درشکه و مردمی که به گشت و گذار آمده بودند، موج می زد. آشنباخ، که از راههای خلوت و خاموشی تا جایگاه دشتبان رفته بود، برای مدّتی در بحر باغچه جلو کافه، که چند درشکه و کالسکه کنارش نگهداشته بودند، و میهمانان محلّی اش رفت. از آنجا در آن آفتاب رو به افول از میان دشت راه بازگشت را در پیش گرفت”.
“این میل سفر بود. همین و بس؛ ولی به راستی همچون عارضه ی ناگهانی دست داده تا حد دگرگونی عاطفی و پریشانی حواس بالا گرفته بود. خیالش از هنگام کار هنوز نیاسوده، از اعجازها و عجایب هراس انگیز و متنوع جهان نمونه هایی در نظر می آورد: منظره ای را می دید، منطقه ای باتلاقی، منطقه ای استوایی زیر آسمانی پوشیده از ابر و مه، نمناک، انبوه و دهشت انگیز. دنیای وحشی کهنه با جزیره ها، باتلاق ها و دماغه های پر از گل و لای”.
“عجیب تر و مشکل تر از هر چیز، رابطه ی انسان هایی است که بیش از نگاه، شناختی از هم ندارند، انسان هایی که همه روز بسا هر ساعت بر سر راه می آیند، چشم هاشان به نظاره به هم می رسد، ولی در تنگنای اجبار عرف یا ویری احمقانه، بی رد و بدل کلام و سلامی، ظاهر بیگانه و بی اعتنا را حفظ می کنند. میان آن ها بی قراری و نوعی کنجکاوی ناآرام حاکم است، تب و تاب نیاز به ناخواه سرکوب شده هر دو به تبادل و شناخت، و همه ی این ها همراه با احترام و احتیاطی هیجان آلود. زیرا انسان، انسان را تا وقتی دوست دارد و محترم می شمرد که به قضاوتش قادر نیست و شوق هم حاصل شناختی است که ناقص باشد”.
به قلم رسول برهانی